معصوم

مير عمادالدين فياضي

معصوم


مير عمادالدين فياضي

صداي بوق بلند و ممتد ماشيني آمد. نگاهم به راننده كه افتاد سرش را از پنجره بيرون آورده بود: « اوهوي عمو! وسط چهار راهي! » چيزي نگفتم. به پياده رو كه رسيدم برگشتم و نگاهش كردم دوباره. راه بندان بود و همانجا مانده بود. وسط چهار راه كه نبود, تقاطع سه راهي خيابان يكطرفه ي ناحيه ي سبز بود كه به خيابان اصلي 21 مي رسيد. صبح ها و عصرها، مسير آمد و شدم از خانه به اداره از همين جا مي گذشت. و كمي آن طرف تر پل عابر پياده اي كه روي خيابان 21 بود.
در واقع وقتي اين نتيجه رسيده بودم كه ماهها و سالها گذشته بود. « جزيي از يك كل بي برنامه بودن. » همه ي ما. نمي شود يكي نظم داشته باشد, آنهاي ديگر در بي نظمي باشند و بعد آن يكي بگويد همه چيزش درست است.
آن روزها پژوهشگر جامعه شناس بودم. داشتيم قضيه ي گذران اوقات فراغت جوانها را بررسي مي كرديم. اي كاش نمي كرديم. نتايجي اسف بار. « با بيكاري فراغت ديگر چه معنايي دارد؟ شايد سيگار. حشيش. موي بلند. سر چهار راه ايستادن. » ماندانا مي گفت: « رشته ي تمدنمان پاره است. » مسجدها خالي از جوانها. يكي از همكاران پرسيد: « پس اين همه جوان كجايند؟ » گفتم: « فسيل قرنهاي آينده. » ماندانا مي گفت: « شب بخير لالا، صبح بخير لالا. » به همكارم گفتم: « عمري خواب بودن, خوابيدن, خميازه كشيدن. »
قرن بيست و يكم تازه شروع شده بود. هياهوي آغاز هزاره ي جديد هم تمام شد. آسمان و زمين هم سرجايشان بودند. ماه و ستارگان و خورشيد هم. يادم نمي رود آدم هاي خاور دور, بعضي هايشان كه خيال مي كردند آغاز هزاره يعني تمام شدن زمين. و از همانها كه خودكشي كردند تا چنين پاياني را نبينند و نديدند. پاياني كه در آغاز هزاره نبود. و اگر بود در آدمها بود. دوباره سر برآوردن. باز هم آدمها. فكرهايشان. حرفهايشان. بازهم دوباره, هزاران بار تكرار. و اندكي به جلو رفتن.
زمستان بود. آن روز دل گرفته ام، هواي درد دل كرده بود. اما با ماندانا نمي توانستم. يعني نمي خواستم با او باشد. قول و قرار قبل از ازدواجمان بچه دار نشدن بود و من آن روز دلم بچه خواسته بود. مي دانم احمقانه بود. احمقانه ترين كار ممكن در آغاز هزاره ي جديد همين موضوع بود. زوج جواني آرزوي بچه دار شدن داشته باشند.البته مشكلي در كار نبود. يعني امتحان نكرده بوديم ببينيم مشكلي هست يا نه. قرار بود بچه اي در كار نباشد. تا خودمان باشيم. هميشه تا خودمان. مادر زنم مي گفت: « اين جور تصميم گيريها از سر بي تجربگي است. چند سالي كه بگذرد آن وقت بچه دلتان مي خواهد. آن وقت سنتان هم رفته بالا و بچه دار شدن ديگر به صلاح نيست. »
صلاح بود يا نبودش به خودمان مربوط بود. شايد نه فقط به خودمان، جامعه هم حق داشت انتخاب كند. اينكه چه بچه اي بياوريم و چگونه بزرگش كنيم, خود دغدغه اي بود.
عصر آن روز كه به خانه رسيدم، قضيه ي پزشك جواني را براي ماندانا گفتم كه كارت مطبش را به پير مرد دست فروش داده بود. پزشك, زني بود بلند بالا. پير مرد كنار ايستگاه اتوبوس نشسته بود. و من روبرويش جلوي ويترين كتابفروشي ايستاده بودم ناخودآگاه نگاهم برگشت طرف پير مرد. چشم چپش را با گاز استريل پوشانده بود. و اگر پارچه اي سياه بود شبيه دزدان دريايي مي شد.
پزشك جوان اول چيزي گفت كه نفهميدم رفتم كنار ايستگاه اتوبوس ايستادم. كارت مطبش را كه داد، پير مرد بلند شد تعظيمي كرد و گفت: « از لطف شما ممنونم ولي پول ويزيت ندارم. »‌ پزشك جوان گفت: « نيازي به پول ويزيت نيست پدر جان من چشم شما را عمل مي كنم. نگران نباشيد. فقط بيائيد مطب, شما را معاينه كنم. » و رفت. پيرمرد دوباره تعظيم كرد و با همان ناتواني، تا سه قدم پزشك را بدرقه كرد و دوباره نشست كنار بساطش. بساطش چيزي نبود جز چند بسته آدامس و باطري و صابون و ليف حمام و تيغ و آينه و چند پاكت سيگار.
ماندانا گفت: « جالب است هنوز آدمهايي هستند كه بوي آدميت بدهند. » شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: « نمي دانم چه بگويم! » ماندانا گفت: « باز هم خدا را شكر. پس مي شود جامعه را ساخت! »
آن شب ماندانا از هواي دود آلوده ي شهر گله كرد كه نتوانسته بود بخاطر هوا مادرجان را ببرد دكتر و مادرجان آسمش ناراحتش مي كرد. از دير آمدنم پرسيد. « رفته بودم كتابفروشي، كتاب مي خواستم. » بعد قضيه ي مدفوع روي پل عابر پياده را برايش تعريف كردم. بعد از شام بود. هنوز حرفم تمام نشده بود كه ماندانا هر چه در معده داشت بالا آورد و آن قدر بالا آورد كه به بيمارستان انتهاي خيابان 21 رساندمش. انتهاي خيابان 21 بن بست بود و مجبور بودم اگر چيزي مي خواهم بخرم چند كوچه بازگردم پائين تر. چند كوچه برگشتم پائين تر و دستمال كاغذي و ليوان يك بار مصرف و از اين جور بديهياتي كه به نظر مي رسيد همه ي بيمارستانها در اختيار مريض هايشان مي گذارند خريدم. « شايد حامله شده است. حالت تهوع نشانه ي بارداري است. اما نه. گمان نمي كنم. خيلي وقت است. . . » ماشيني بوق زد. رشته ي افكارم پوچ شد از صداي بوق.
- « بله، با من كار داشتيد؟ »
- « ببخشيد بيمارستان كوچك جنگلي كجاست؟ »
- « همين انتهاي خيابان. »
- « به ما گفته اند وسطهاي خيابان. »
- « نخير قربان آخر خيابان دست چپ. »
ماشين رفت. چند دقيقه گذشت. به بيمارستان رسيدم. دستگاه اكسيژن وصل بود به ماندانا. پزشك بالاي سرش بود. نبضش را مي گرفت پرستار گفت: « استفراغ كرده دكتر دوباره. به فاصله ده دقيقه. لخته ي خون هم بود. » دكتر دستور داد ماندانا را ببرند مراقبت هاي ويژه پرستار گفت: « فعلا به حضورتان نيازي نيست. اگر لازم شد با شما تماس مي گيريم. » گفتم: « متشكرم. همين جا مي مانم شايد به كمكم نيازي باشد. » گفت: « مراقبت هاي ويژه همراه ندارد. » گفتم: « در راهرو مي مانم اگر بهتر شد مي روم. » پرستار چيزي نگفت و رفت.
نمي شد ماندانا را بگذارم و برگردم خانه. چگونه دلم راضي مي شد؟ نشستم. نيم ساعتي گذشت. دكتر از بخش مراقبت هاي ويژه بيرون آمد. ماندانا را به سمت اتاق عمل بردند. « دكتر اتفاقي افتاده؟ » جواب نداد. تند رفت اتاق عمل. چند پزشك ديگر هم آمدند. آمد و شد زياد شد. كسي جوابم را نداد. چند دقيقه اي كه گذشت يكي از پرستارها گفت: « دكتر تشخيص داد بايد عمل شود. متاسفانه مشكل ضربان قلب هم پيدا كرده است. »
- « من چه كاري مي توانم انجام دهم؟ »
- « دعا كنيد، فقط دعا كنيد. »
دعا كنم. فقط دعا كنم. دعا مي كنم. براي سلامتي ماندانا. بعد ديدم اين از سرخودخواهي است كه فقط براي سلامتي همسرم دعا كنم. براي سلامتي همه ي مريض ها دعا كردم. بخصوص آن بچه هايي كه پدر و مادر نداشتند و بي كس وكار بودند. اين از آن ذكرهايي بود كه ماندانا هر وقت مي رفت امامزاده صالح تجريش مي گفت. بچه هاي يتيم هميشه جايي در دعاهاي ماندانا داشتند.
روزهاي نامزديمان، مي آمديم تا همين خيابان 21 مي رفتيم سينما مدرن، مي نشستيم فيلم مي ديديم. پدرش اجازه داده بود. هفته اي يكبار. پنجشنبه شبها. سينما مدرن آن روزها به قول ماندانا فيلم هاي روشنفكرانه نشان مي داد. بحث هايمان داغ بود هميشه. از سيمينيسم گرفته تا طغيان آزادي. يا چرا وضع امروز اروپا چنين است و وضع فرداي ما چگونه خواهد شد؟ » آن شب ها شام بيرون مي خورديم و بعد قدم مي زديم تا خانه ي ماندانا. پدرش نويسنده بود و از اين كه جامعه شناسي مي خواندم خوشش آمده بود. به ماندانا گفته بود: « پول داشتن يا نداشتنش مهم نيست. مهم اين است خانواده دار باشد. سر سفره ي پدر و مادرش بزرگ شده باشد. اهل علم و تحقيق باشد. اگر اينها را داشت و توهم راضي بودي خودم زندگيتان را تامين مي كنم. » خدا بيامرز ازدواجمان را هم نديد. سكته كرد. سكته ي مغزي. ماندانا مي گفت: « دوستت داشت. » من هم. ياد پدرم مي انداخت وقتي مي ديدمش.
سه ساعت گذشت. سه ساعت نشستن و سر پا ماندن و راه رفتن. به در و ديوار تكيه دادن. خيره شدن به تابلوي ورود ممنوع اتاق عمل. رفت و برگشت تي نظافتچي و صداي ضجه ي مادري كه فرزندش زير عمل مرده بود. آن شب عمل پيوندي هم داشتند. اهداء كليه و كبد و قلب از دختر جواني كه مرگ مغزي شده بود, به سه نفر جوان ديگر.
در اتاق عمل باز شد. دكتر خسته به نظر مي رسيد.
- « دكتر چه خبر؟ »
- « شما چه نسبتي با بيمار داريد؟ »
- « همسرش هستم دكتر. »
- « متاسفم! »‌
- « متاسفم يعني چه دكتر، حال زنم چطور است؟ »
- « متاسفانه هر چه تلاش كرديم نشد! »
- « يعني چه، هر چه تلاش كرديم نشد. مگر چه اتفاقي افتاده بود؟ »
- « سرطان داشتند. خيلي دير آمديد. بايد زودتر به بيمارستان مي رسيديد. »
يقه ي دكتر را گرفتم. « سرطان داشت كجا بود؟ سالم بود. زنم سالم بود دكتر! »
يكي دو تا از پرستارهاي مرد جدايمان كردند. دكتر رفت. مرا به اتاق مددكاري بردند. نمي دانستم چه كنم. گريه امانم نمي داد. مي خواستم بيرون بيايم. گفتند: تلفن زديم خانواده تان بيايند. بهتر است آنها بيايند با هم برويد. »
- « يعني چه؟ ماندانا مرد؟ به همين راحتي؟ استفراق كند، من بياورمش اينجا و بعد تمام؟ نه، ديوانه نيستم باور كنم. مي خواهم زنم را ببينم! »
- « ببينيد آقاي محترم همسر شما فوت شده است.شما هم بهتر است بر اعصابتان مسلط شويد. »
- «‌ اگر كسي كه بايد باور كند من هستم, باور نمي كنم! »
- « خيلي خب، من تلاش مي كنم، اجازه بگيرم تا شما بتوانيد همسرتان را ببينيد. ولي يك مشكل بزرگ وجود دارد و آن اينكه شما ديگر به هم محرم نيستيد. . . »
محكم زدم به صورتش. طرف چپ صورتش. گوشش را گرفت و نشست. از اتاق بيرون زدم. يكي از همكارانش كه در اتاق بود دنبالم كرد. جلوي خروجي بيمارستان كه رسيدم مامور در را بست. دستبند و نيم ساعت بعد تحويل كلانتري شدم. ماندانا را هم نتوانستم ببينم. پشت چهره ي مدد كار وقتي كه گفته بود: « شما ديگر به هم محرم نيستيد. » لبخندي آمد و پنهان شد. و بعد سرفه اي و من ديگر نفهميدم چه شد. شايد يك واكنش، به همه ي آن چيزي كه احساس كردم دارد در مغزم تجزيه و تحليل مي شود. شكلي بود شبيه به سخره گرفتن. خنديدن. قاه قاه خنديدن. با دست اشاره كردن و هو كردن وهو كردن و هو كردن.
شب، بازداشتگاه كلانتري بودم. برادرم سند خانه اش را آورد آزادم كنند. اجازه ندادند. گفتند: « قاضي اجازه نداده. » فقط گذاشتند چند دقيقه اي برادرم را ببينم. صبح كه شد. رفتيم دادسرا. با قيد وثيقه آزادم كردند، تا وضعيت شنوايي مددكار و شكايتش معلوم شود.
مراسم خاكسپاري و سوم هم برگزار شد. مراسم هفتم تصميم گرفتم از حضار تشكر كنم. رفتم پشت تريبون. تقريبا آخر مراسم بود. تصميم گرفتم اصل قضيه ي مرگ ماندانا را هم بگويم. ماجرا را از عصر همان روزي كه دكتر جوان را ديديم گفتم و بعد قضيه ي مدفوعي كه روي پل عابر پياده بود. گفتم: « همان مدفوع بود كه باعث شد ماندانا استفراغ كند. ماندانا سالم بود. اگر آن روز آن مدفوع بچگانه روي پل عابر پياده در خيابان 21 نبود، من هيچ وقت چنين داستاني را تعريف نمي كردم و ماندانا همسر مهربانم هيچ وقت دچار حالت تهوع نمي شد و هيچ وقت در اين سن و سال كه همه به آن مي گويند عنفوان جواني نمي مرد. » بيشتر آدم هاي حاضر در مجلس خنديدند. باز هم نفهميدم چه شد كه ناگهان از پشت تريبون كه از سطح زمين اندكي بالاتر بود پائين آمدم و از همان رديف جلو چند نفري كه خنديده بودند را به باد كتك گرفتم. برادرهايم اگر نمي گرفتنم، خدمت همه مي رسيدم.
مجلس به هم خورد وهمه رفتند. اگر اين اتفاق هم نمي افتاد مي رفتند. ولي نشد. نشد كه همه چيز عادي باشد. مثل همه ي ختم هاي ديگر. خواهرم گفت: « تو ديوانه شده اي برادر. بهتر است خودت را به دكتر نشان بدهي. » گفتم: « خيال كرديد براي خودتان. خيلي هم سالمم. شما ديوانه ايد كه حرفهايم را باور نمي كنيد. » پشت بند اين قضيه فقط برادر كوچكم سراغم مي آمد كه سند خانه اش وثيقه ي آزادي ام بود. كسي سراغي نگرفت. تنهائيم را همان پل عابر پياده پر كرده بود.
پل عابر خيابان 21 را كارگران شهرداري ماهي يكبار هم نظافتش نمي كردند. چند جفت كلاغ بودند كه هميشه از روي بالكن آشپزخانه مي ديدمشان، غذايشان را مي آوردند آنجا, تا ميان هم تقسيم كنند. آسوده از آمد و رفت آدمي.
وكيلم خبر آورد، مددكار بيمارستان يكي از گوشهايش شنوايي ندارد و آن يكي گوشش صداي بوقي ممتد را مي شنود. دوباره رفتيم دادگاه. قاضي هم باور نكرد. گفتم: « جناب قاضي، مدفوعي بچه گانه بود. اگرنبود. هيچ وقت اين اتفاق نمي افتاد. » قاضي گفت: « خارج از موضوع بحث مي كنيد آقا. »‌ گفتم: « اتفاقا داخل موضوع است. اينها همه به هم مربوطند. . . » گفت: « من مي گويم به گوش مددكار زديد شما مي گوئيد ليلي زن بود يا مرد! » گفتم:‌« من كي گفتم ليلي زن بود يا مرد؟ من مي گويم اگر آن روز آن مدفوع روي پل عابر پياده نبود و من اين قضيه را براي همسر مهربانم ماندانا حجار فرزند اسماعيل متولد اصفهان به شماره شناسنامه 5742 تعريف نمي كردم او هرگز استفراغ نمي كرد و ما هرگز به بيمارستان كوچك جنگلي نمي رفتيم و همسرم نمي مرد واين جناب مدد كار محترم هرگز بخاطر آرامش اعصاب بنده لبخندي نمي زد و من هرگز عصباني نمي شدم و به گوش ايشان نمي نواختم. » قاضي گفت: ‌« به هر حال مرگ مشيت الهي است و كاري اش هم نمي شود كرد. من و شما هم دير يا زود بايد برويم. » گفتم: « با اين استدلال پس ناشنوايي گوش اين مددكار محترم هم مشيت الهي بود و قسمت ايشان بود كه اين اتفاقات اينطوري پشت سر هم بيافتد. بنده بي تقصيرم. » مددكار بلند شد به سمت من حمله ور شود. مامورها جلويش را گرفتند. ديه ي مددكار را برادرم همان جا نقدي پرداخت كرد. آزاد شدم و همه چيز تمام.
ماندانا كه رفت، برادر بزرگش مادرش را هم برد. من بودم و خودم بودم وخدا بود و باز منظره ي پل عابر پياده كه از روي بالكن آشپزخانه مي ديدمش. كسي هم از روي پل عابر پياده نمي گذشت. كلاغها بودند و صداي قارقارشان و تابلوهاي تبليغاتي نئون از شركت هاي مختلف كه شب ها نور ديگري داشت.
پيش خودم هرگز به نتيجه اي نرسيدم كه كدام كارگر شهرداري حاضر است مدفوعي را از روي پل عابر پياده بردارد، به مستراح بياندازد و بعد سيفون آب رابكشد؟
عصرها معمولا روي بالكن مي نشستم. چند روزي كه گذشت, يكي را ديدم كه از پله هاي پل عابر پياده بالا مي آمد. دختر بچه ي دوره گردي بود كه تازگي ها سر تقاطع خيابان ناحيه ي سبز و خيابان 21 آدامس فروشي مي كرد. وسط پل كه ايستاد. شلوارش را پائين كشيد. نشست. چند لحظه بعد بلند شد. و دوباره از پل عابر پياده پائين رفت.
آفتاب وسط آسمان بود. آن روز مرخصي گرفته بودم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30026< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي